اینم تخم مرغ شانسی که دخترم عاشقشه. کلی از باباش تشکر کرد
این خرس رو هم من خریدم برای دخملم
برای سلما هر کس کوچکترین کادویی هم بخره کلی براش ذوق میکنه ...
نویسنده :
مامان و بابا
3:08
دعوت شدیم به یه مسابقه از طرف یه دوست عزیز آتنا جون مامان روشا یه دونه
سلام دوستای خوبم موضوع این مسابقه اینه که دلیلمون رو از نوشتن این وبلاگ بگیم از روزی که یه دونه ما به دنیا اومد سعی کردم روزایی که کارای جدید یاد میگیره تو یه دفتر براش یادداشت کنم تا وقتی بزرگ شد بخونه و بدونه لحظه به لحظه بزرگ شدنش برامون یه دنیاعشق بود و لذت بردیم از بودن با گل دخترم تقریبا سلما 6 یا 7 ماهه بود که خیلی اتفاقی با این وبلاگ اشنا شدم با کمک یکی از دوستام این وبلاگ و درست کردم و خیلی خوشحال بودم از این که میتونم عکسای گل دخترم و براش تو وبلاگ بذارم ونظر دیگران و رو بدونم واین باعث شد که کلی دوست جدید پیدا کنم و بتونم از تجربیاتشون استفاده کنم من و بابایی با هم تصمیم گرفتیم اسم وبلاگ و بذاریم سلما یه دونه ما چون واقعا برای...
نویسنده :
مامان و بابا
20:34
گزارشات پزشکی گل دخترم
سلام دوستای گلم امان از این شلوغیه تهران امروز تقریبا از ساعت 9 صبح رفته بودیم بیرون تازه ساعت 7شب برگشتیم فقط این بین اومدیم خونه ناهار خوردیم دوباره رفتیم همش برای دکتر سلما جون بود صبح دکتر اطفال رفتیم بعد از ظهرم دکتر دندانپزشک که آوا جون زحمت کشیده بودن ادرس دندانپزشک بهمون داده بودن دکتر خوبی بودن و خیلی هم خوشرو بودن تو اتاقشون چند تا عروسک بود که توجه سلما رو خیلی به خودش جلب کرده بود بالا سر صندلیه معاینه هم سی دی کارتون برای بچه ها گذاشته بودن سلما خیلی خوشش اومد تو قسمت سالن انتظار هم یه میز کوچولو با 4 تا صندلی و مداد رنگی و دفتر نقاشی گذاشته بودن به محض این که وارد شدیم سلما رفت سراغ نقاشی. خدارو شکر مشکل پوسیدگی نداشت و...
نویسنده :
مامان و بابا
19:45
سلما آماده شده داریم میریم بازارچه سنتی ستارخان
اولین بار که دستکش دستش کرده هم خوشش اومده بود هم این که نمی تونست دستشو تکون بده ...
نویسنده :
مامان و بابا
1:43
امان از دست این 3 تا وروجک (خونه خاله ذونفیرا خاله مامان مریم)
این ایده شقایق بوده که با روسری عکس بندازن میگفت مثلا ما اومدیم مشهد 91/11/12 ...
نویسنده :
مامان و بابا
3:27
با اینکه شدیدا خوابش میاد حواسش به خرید کردن هم هست. هایپر استار
امروز ناهار مهمون خونه عموی سلما هستیم (عمو حسن)91/11/11
برای شام هم مهمون عمه زهرا هستیم. پدر بزرگ و مادر بزرگ پدری سلما هر دو فوت کردن وسلما از محبتشون محرومه اسمشونو گذاشته مامان خدا بابا خدا ...
نویسنده :
مامان و بابا
3:20
امروز ناهار خونه عمو بهمن دعوت بودیم (عموی مامان مریم)
این لباس ها رو برای سیسمونی سلما مامان جون و مامان ناهید بافتن که تازه امسال همشون اندازش شده ما هم که بی جنبه و سرما ندیده همه رو با خودمون آوردیم تهران تا هوا یه خرده سرد میشه سریع میپوشونیم بهش ...
نویسنده :
مامان و بابا
3:11