سلماسلما، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

سِلما یه دونه ما

دخترم سرما خورده. البته مقصر ما هستیم چون یه ساعت هایی از روز کولر روشن میکنیم

امروز سلما داشت برای خوردش یه شعر رو زمزمه میکرد من و مادر جون گوش دادیم هپکه متوجه بشیم چی میگه که هم تعجب کردیم هم از خنده ریسه رفته بودیم واقعا تو این روز ها سلما یه نعمت بود برای ما شعرش این بود دریاااااااااااا اولین عقشه مرا بردیییییییییییییییییی 91/12/15 . بچم تازه مریض هم بود وقتی مریض میشه گریه میکنه که منو ببرین دوکتور (دکتر) ...
17 اسفند 1391

سلما حوصلش سر رفته بود آوردیمش بولینگ مریم 91/12/11

این جا فقط 3 تا بازی مناسب سن سلما داره مجبوریم ببریمش بولینگ چون جای دیگه ای نیست برای تفریح بچه ها به جز پارک هایی که زحمت کشیدن سر بعضی کوچه ها درست کردن. بعضی وقتا هم میبرمش هتل ارم یه پارک بازی تو لابی هتل هست میبرمش اونجا یه کم با بچه ها بازی میکنه که تایمشون یک ساعت جدیدا سلما به 1 ساعت راضی نمیشه البته چون در ازای هر 1 ساعت پول میگیرن هر چقدر که بخوان میتونن بموننن ...
17 اسفند 1391

بعد از بازی تو بولینگ مریم یه شام 3 نفره وبعد رفتیم کلبه جمیل

کلبه جمیل یه سفره خونه سنتیه نزدیک کشتی یونانی چون نزدیک دریاست خیلی با صفاست ما خیلی وقتا میریم اونجا آدم وقتی به دریا نگاه میکنه آرامش میگیره مخصوصا دریای کیش که خیلی زلال سلما هم به هوای این که برای ماست یه قاشق کوچیک آورده بودن سرگرم شد و نیم ساعت یه جا نشست ولی خدا رو شکر به چیپس لب نزد ...
17 اسفند 1391

جو بهشت زهرا سلما رو هم گرفته و مثل خانم ها وایستاده بود و صلوات می فرستاد

چند وقتی بود که بابایی تهران نیومده بود به همین خاطر پنجشنبه شب که رسیدیم تهران بابا با عمو ها قرار گذاشتن جمعه با هم به دیدن مامان خدا و بابا خدا بریم روز شنبه یعنی فردای روزی که رفتیم دیدنشون عروسی اولین نوه شون بود واقعا جاشون خالی بود ...
8 اسفند 1391

1391/12/05عروسی ریحانه جون دختر عمه این دو تا وروجک

نازنینم قرار نبود عروسی ببرمت برای همین لباس برات نخریده بودم لحظه آخر که داشتیم بلیط میگرفتیم برای شما هم گرفتیم برای همین لباسی که عروسی دایی مجید پوشیدی رو برای عروسی ریحانه جون هم پوشیدی ولی لباست خوشگل بود همه خوششون اومده بود ...
8 اسفند 1391