یه اتفاق جالب
سلام دوستای خوبم
سلام دوستای خوبم تهران که بودیم یه اتفاق جالب افتاد که یادم رفته بود براتون بگم یه روز رفته بودیم شهر زیبا برای سلما لباس بخریم اولین مغازه ای که وارد شدیم داشتیم لباس ها رو نگاه میکردیم که یه دختر خانم زیبا با مامان و بابای مهربونش وارد مغازه شدن من برگشتم و اون کوچولوی زیبا رو نگاه کردم بعد با تعجب به باباش و بعدم به سمت مامانش برگشتم که پشتش به من بود و داشت بلاس ها رو نگاه میکرد بعد که مطمئن شدم شروع کردم با اون کوچولو صحبت کردم بله یکی از دوستای وبلاگی سلما بود (selma اینو نوشتم چون آتنا جون اسم سلما رو اشتباه تلفظ کرد) روشا یه دونه باباش که یه کم تعجب کرد ولی مامانش زود ما رو شناخت چون مثل این که ما رو از دور دیده بود شک کرده خلاصه من که کلی ذوق کردم دیدمشون فقط حیف شد یادم رفت ازشون عکس بگیرم واقعا به حرف قدیمیا رسیدم میگن دنیا خیلی کوچیکه