تولد سلما با تم کیتی شهریور 93
خرداد 93 دبی
بهمن 92 به خاطر یه ضربه کوچیک مجبور شدم دندون دخترم و بکشم
میخوام دوباره شروع کنم بعد 1 سال واندی که خیلی بد گذشت
سلام به همه دوستای عزیزم که همیشه به ما لطف داشتن حدود یک سال ونیمه وبلاگ و به روز نکرده بودم کلا خیلی روزای خوبی نداشتم ولی میخوام دوباره شروع کنم و وبلاگ دخترم وبه روز کنم اگه بخوام عکس بذارم خیلی زیاد میشه اتفاقات مهم و عکس شو میذارم
نویسنده :
مامان و بابا
2:55
عکسای سلما تو این چند وقته نبودیم هم در گیر زلزله بودیم هم سرما خوردگی شدید
امسال کیش خیلی سرد شده سلما هیچ وقت اینقدر لباس نمی پوشید وقتی کیش بودیم ولی امسال مادر جون همش در حال بافتن کلاه و شال گردن و دامن و ساق برای سلما هستش البته بیشتر دنبال قرتی بازین تا گرم شدن ...
نویسنده :
مامان و بابا
14:28
شب یلدا اول رفتیم فرهنگسرای ثنایی بعد خونه مادر جون دوباره از تهران مهمون میاد
ننه سرما بقیه گروه نمایش اون طرف مشغول عکس انداختن هستن بعد از نمایش اومدن محوطه بیرون برای بازی و مسابقه اینم خونه مادر جون دوباره سعید پسر عمم با تانیا زن عموم و امیر پسر عموم اومدن البته برای ضبط یه تبلیغ جدید اومدن امیر تو تبلیغ سافتلن و نامی نو و.... چند تا تبلیغ دیگه هستش با مامانش و سعید البته تولد سعید واشکان داداش زن دایی مهتاب هم بود سلما حاضر نشد کنار میز عکس بندازه منم مجبور شدم کلک بزنم و این عکس و انداختم ...
نویسنده :
مامان و بابا
13:15
گردش با عمه های مامان مریم . سلما و هانیه دختر عمه مامان مریم
دایی سعید پسر عمه مامان مریم و دایی مجید دایی خود سلما . روز 14 آذر وقتی رفته بود فرودگاه که سارا دوستم برسونم بابام زنگ زد وگفت مهمون داره میاد بازم برامون همون روز دو تا عمه هام با مادر بزرگم اومدن وای خدا روشکر امسال چقدر مهمون داشتیم محرم هم تنها خاله عزیزم و دخترش کوچکش پیشمون بودن قبل از اون هم پسر عموم و باز قبل تر آیدا دختر خالم که دوباره محرم اومد الان هم هنوز مادر بزرگم هست. این جا هم کلبه هور این دوتا تبل برای اینکه برای درست کردن آتیش کمک نکنن تنی به آب زدن بقیه هم که گشنه دیگه ...
نویسنده :
مامان و بابا
13:03
92/09/29جمعه یه روز خوب در کنار همه عزیزان
جمعه برای ناهار رفتیم کلبه هور اینقدر باد بود که نتونستیم بمونیم رفتیم ده ننه باغو اون جا باد کمتر بود من خیلی کم پیش اومده دریا رو اینقدر طوفانی ببینم ...
نویسنده :
مامان و بابا
13:01